Anti-pride in self-admiring poets (Khaghani Shervani, Orfi Shirazi, Taleb Amoli)
Subject Areas : Research in Iranian classical literature
1 - Associate Professor, Department of Persian Language and Literature, Shiraz University, Iran.
Keywords: Anti-pride, Pproudness, Khaghani, Orfi Shirazi, Taleb Amoli.,
Abstract :
Anti-pride or avoidance of pride is the newly found theme in this article which is the result of the accuracy and attention in Khaghani Shervani, Orfi Shirazi and Taleb Amoli’s poetry who benefited from the proudness in their poetry. By anti-pride, it means that the proud and self-admiring poets leaves this technique in some cases and vice versa, speak with humility and modesty or speak of their problems with a broken heart and mental tiredness. This article indicates that changes of the sociopolitical, cognitive and age changes led to this avoidance of the proudness. In this article, along with implying three mentioned poets’ life and the reason for their self-admiration, three situations which led to their anti-pride would be analyzed based on different evidence obtained from their poetry. Lack of obtaining the positions and internal poets’ revolutions along with their aging moved them from proudness to the modesty gradually. Also, its most frequency is seen in Khaqani's poetry, then Taleb Amoli's, and after that, in Orfi's poetry.
الفاخوری، حنّا (1381) تاریخ ادبیات زبان عربی، تهران، توس.
الفاخوری، حنّا (بیتا) الفخر و الحماسه، قاهره، دارالمعارف مصر.
امیری خراسانی، احمد (1383) مفاخره در شعر فارسی، ج1، تهران، دارالهدی.
بدایونی، عبدالقادر (بیتا) منتخب التواریخ، کلکته، مطبوعه ایشیاتک بنگالی.
تجلیل، جلیل (1368) نقشبند سخن، تهران، اشراقیه.
خاقانی شروانی، افضلالدین (1378) دیوان خاقانی شروانی، به کوشش ضیاءالدین سجادی، ج6، تهران، زوّار.
دولتشاه سمرقندی (1382) تذکرالشعراء، تهران، اساطیر.
دهخدا، علیاکبر (1377) لغتنامه، تهران، موسسۀ لغتنامۀ دهخدا.
زرین کوب، عبدالحسین (1384) سیری در شعر فارسی، تهران، سخن.
شمیسا، سیروس (1387) انواع ادبی، تهران، میترا.
صائب تبریزی، محمدعلی میرزا (1374) دیوان صائب، به اهتمام جهانگیر منصور، تهران، نگاه.
صائب تبریزی، محمدعلی میرزا (1383) دیوان صائب، ج1، تهران، علم.
طالب آملی، محمد (1347) کلیات اشعار طالب آملی، به اهتمام طاهری شهاب، تهران، سنایی.
عرفی شیرازی (1369) دیوان اشعار عرفی شیرازی، به اهتمام جواهری وجدی، تهران، سنایی.
عرفی شیرازی (1378) کلیات عرفی شیرازی، به کوشش پروفسور محمدولی الحق انصاری، سه جلد، تهران، دانشگاه تهران.
قنبری، محمدرضا (1383) زندگی و شعر طالب آملی، تهران، زوار.
کافی، غلامرضا (1392) «گونههای فخر در دیوان طالب آملی»، مجله شعرپژوهی دانشگاه شیراز، سال 5، شماره 2، 103-130.
گودرزی، فرامرز (1382) زندگینامه و کارنامۀ ادبی طالب آملی، تهران، وزارت ارشاد.
نیکدار اصل، محمدحسین (1389) «بررسی گونههای فخر در دیوان حافظ»، بوستان ادب، دورۀ 2، شمارۀ 3، 223-248.
فصلنامه علمي «پژوهش زبان و ادبيات فارسي»
شماره شصت و ششم، پاییز 1401: 24-1
تاريخ دريافت: 01/02/1400
تاريخ پذيرش: 10/11/1401
نوع مقاله: پژوهشی
تحلیل و تبیین دلایل واسوخت از فخر در شعر شاعران خودستا
(خاقانی شروانی، عرفی شیرازی، طالب آملی)
غلامرضا کافی1
چکیده
«واسوخت از فخر یا ضد فخر» بهعنوان موضوعی نویافته، حاصل درنگ در شعر شاعران خاقانی شروانی، عُرفی شیرازی و طالب آملی است که بیش از دیگران از مفاخره در شعر خود سود بردهاند و منظور از واسوخت از فخر آن است که شاعرِ مغرور و خودستا در مواضعی از سخن، دست از مفاخره و گرانتنی برمیدارد و برعکس یا به فروتنی و تواضع زبان میگرداند یا آنکه ملول و دلشکسته گلایه و واگویه را مشق میکند. این مقاله نشان داده است، تغییر سه موقعیت سیاسی اجتماعی و معرفتی و سِنّی سبب واگشت از فخر میشود. در این مقاله ضمن اشاره به حیاتِ سه شاعر و دلایل خودستاییشان، تغییر سهگانۀ موقعیت آنان که سبب گرایش به ضدفخر شده است، با شواهد متعدد از شعرشان تحلیل و بررسی شده است. بازماندن از مناصب و موهبتها و انقلاب درونی شاعران، به همراه گذرِ عمر بهعنوان سه واکنش مهم در رفتار شاعران خودستا، رفتهرفته آنان را از تفاخر بهسمت تواضع کشانده و واگشت از فخر را در شعرشان رقم زده است. یافتهها نشان میدهد در هر سه شاعر، هر سه موقعیت باعث رویگردانی آنان از تفاخر میشود همچنین بیشترین فراوانی در فخریه و واسوخت از آن، در شعر خاقانی، سپس طالب آملی دیده میشود و عرفی در مرتبۀ بعد قرار دارد
واژههاي کلیدی: واسوخت از فخر، مفاخره، خاقانی، عرفی شیرازی، طالب آملی.
مقدمه
کُنش و واکنش در علم نفس، قانون راسخِ طبیعت تلقی میشود تا همواره مزاج آدمی را در حالتِ اعتدال و میانهروی نگاه دارد؛ چنانکه برای مثال، زیادهروی در خندۀ فرحناک، ناخودآگاه غمِ مرموزی را در جانِ انسان میریزد تا این اعتدال مزاج پایدار باشد و همینگونه است افراط در امری، ممکن است در موقعیتی دیگر تفریط در آن را در رفتارِ آدمی بروز دهد تا این قانون راسخ طبیعت، پابرجا بماند. حالِ مفاخره و ضدفخر نیز در لایههای ضمیرِ شاعرانِ خودستا چنین وجهی دارد؛ یعنی افراط در خودستایی، خودبینی، برتریجویی، نازش و ستایش سخنِ خود با تمامِ حرارتِ وجود، بسته به دلایلی، به تواضع و فروتنی میگراید؛ از گذشته ابراز ندامت میکند و معمولاً دمفروبستن را چارۀ کار میبیند. یا آنکه به واگویه و ابراز پشیمانی از آنهمه خویشخواهی و خودستایی روی میآورد. در موضع انفعال، شاعر با گلایه از خویشتن و خوداتهامی، این بار در موضع تفریط به تقبیح و سرزنش خود میپردازد.
باری «مفاخره» در حوزۀ ادب امروز بهعنوان نوع ادبی یا زیرمجموعهای از نوعِ ادبی حماسه شناخته میشود و در معنی آن نیز نوعی مُنافست، خویشخواهی، نازش و برتریجویی تعبیه است؛ چنانکه درلغتنامه میخوانیم: «مفاخره در لفظ عبارت است از نازش و بر یکدیگر بالیدن و اظهار بزرگی و منافست در حسب و نسب و جز آن...» (دهخدا، ذیل مفاخره). کتابهای علوم بلاغی و انواع ادبی غالباً این صنعت را ویژۀ ادبیات عربی دانستهاند؛ چراکه «مفاخره مخصوصاً در ادبیات عربی رواج بسیار داشته است و اعراب ظاهراً به مفاخره بیش از هر نوع دیگری دل بسته بودند» (شمیسا، 1387: 238).
البته در ادبیات عربی، فخر از زیرمجموعههای رجز است، همچنانکه در ادبیات فارسی نیز مفاخره از فروع حماسه به حساب میآید. ادیب عرب، احمد الشایب، ضمن برشمردن ویژگیهایی برای رجز و مقدم دانستن این نوع ادبی در ابیات عربی، میگوید: «عجاج رؤبه با بهکارگرفتن رجز در همۀ اغراض شعری، از وصف، مدح، هجو و فخر طبعآزمایی کرده است» (الفاخوری، 1381: 241).
اما واسوخت از فخر یا ضدفخر، موضوع کاملاً جدیدی است که ما از درنگ در شعر شاعران خودستا، خاصه خاقانی شروانی، عرفی شیرازی و طالب آملی به آن پی بردهایم. همانگونه که از نامگذاری نیز برمیآید، منظور از آن، سر برتافتنِ شاعر از منافست و ترکِ مخاصمت با همپالان و وانهادنِ خوی خودستایی است و بلکه فراتر از آن،ابراز ندامت از دمزدنهای پیشین و تفاخرهای بیپایۀ گذشته است و فراتر از آن به آبِ توبه درآمدن از خودستایی، سخنستایی، نازش به خلقیات و استعدادها و تحقیر همتایان و همصنفان.
در این مقاله، ضمن ارائۀ تعریفی از «واسوخت از فخر یا ضدفخر» این انفعال نفسانی را در شعر سه شاعر خودستا بررسیدهایم و به فراخور مجالِ شعرِ هر یک از شاعران در آن درنگ کرده، شواهد آن را بازنمودهایم؛ و از آنجا که بازنمود این انفعال، نیاز به شناخت میزانِ مفاخرات هر شاعر داشته است در مقدمۀ معرفی هریک، به برترین فخریهها و نازشهای آنان اشاره کردهایم. همچنین پیشینۀ موضوع بهعنوان مدخلی مهم برای بازشناختِ محور اصلی مقاله و ادعایِ تازگی و بیسابقه بودنِ عنوان «واسوخت از فخر» به قلم آوردهایم. روشن است برای انجام این تحقیق، کلیات اشعار هر سه شاعر را بررسی و کاوش دقیق کردهایم؛ علاوه بر آن، در احوالات و تاریخ زندگانی آنان نیز مطالعۀ عمیقی کردهایم؛ چراکه دگوگونی موقعیتهای اجتماعی و معرفتی و سنّی شاعران، در روحیۀ آنان و چرخش ایشان از فخریهسرایی به ضدفخر بسیار مؤثر بوده است.
پیشینۀ موضوع
بیشک یکی از جانمایههای شایعِ شعر فارسی، همانا مفاخره و نازش به خود و یا به شعرِ خود از سوی شاعران است که در تمام دورههای ادبی نیز ظهور و بروز داشته است؛ بدین سبب این موضوع از نظر ادیبان و سخنسنجان دور نبوده است و دربارۀ آن بهطور عام و خاص سخن فراوان گفتهاند. علاوه بر فرهنگها، جمعنامهها و اصطلاحنامههای ادبی و کتبی نیز بهطور ویژه در این موضوع تألیف شده است که از آن جمله میتوان به «مفاخره در شعر فارسی (میری خراسانی، 1383)، نقشبند سخن (تجلیل، 1368)، نقد تطبیقی ادبیات ایران و عرب (سجادی، سید ضیاءالدین، 1363)، تاریخ ادبیات عرب، العصر الجاهلی، شوقی ضیف به ترجمۀ ذکاوتی قراگزلو (قراگزلو، 1364) و بالاخره الفخر و الحماسه» (حناّالفاخوری، بیتا) اشاره کرد.
روشن است که ما به ضرورت در مقاله از برخی از این آثار سود بردهایم؛ اما نه این آثار و نه مقالههایی که در پیوند با موضوع مفاخره در شعر شاعران آمده است، هیچیک به موضوع واگشت از فخر (ضدفخر) کمترین اشارهای نکردهاند، این آثار که در زمانهای متأخر نوشته شدهاند، عبارتاند از: «بررسی گونههای فخر در دیوان حافظ» (نیکدار اصل، 1389: 223-248)، «مفاخره در شعر رودکی» (مریم محمودی)، «خودستایی شاعران» (علیاکبر فرزامپور)، «فخر در شعر متنبی و خاقانی» (خلیل پروینی)، «خودستایی و مفاخره در شعر پارسی» (سید حسن امینی)، «خودشیفتگی شاعران پارسی تا قرن هشتم» (هاشم محمدی) و... همچنین نگارنده فقط در مقالهای که با عنوان «بررسی گونههای فخر دردیوان طالب آملی» (کافی، 1392: 103-130) نوشته است، برای نخستین بار به این موضوع پرداخته است و این دقیقه چشماندازی تازه را برای مقالۀ حاضر نوید میدهد.
واسوخت از فخر (ضدفخر) یعنی چه؟
همانگونه که به تعبیری، حماسه، حاصل شکست خوانده شده است، (کافی، 1392: 127) مفاخره نیز، گهگاه بهعلت شکست سر برآورده است. درنگ در اشعار شاعرانِ خودستا، آدمی را به این نتیجه میرساند که ایشان، انسانهایی بسیار شکننده و زودرنج هستند و این امر، آنان را بر خودستایی تحریض میکند تا زخم روان را این گونه مرهم نهاده باشند.
اما منظور از واسوخت از فخر یا ضدفخر آن است که شاعرِ مغرور و خودستا در مواضعی از سخن، دست از گرانتنی و مفاخره برمیدارد و برعکس یا به فروتنی و تواضع زبان میگرداند یا آنکه ملول و دلشکسته گلایه و واگویه را مشق میکند. حاصل درنگ ما در شعر این شاعران که هر سه، دستی گشاده و بیانی فصیح در خودستایی دارند، این بود که تغییر سه موقعیتِ اجتماعی و معرفتی و سنّی سببِ واسوخت از فخر میشود. توضیح اینکه فیالمثل، طالب آملی پس ازآنکه پایۀ ملکالشعرایی را به عنوان موقعیتی اجتماعی از کف میدهد، چنین میسراید:
سرم به طرۀ دستار میفروخت غرور |
| کنون شکستهتر از گوشۀ کلاه شدم! |
|
| (طالب آملی، 1347: 12) |
یا آنکه خاقانی، در بازگشت از سفر حج، پیامد تحولی روحی و معنوی از دربار فاصله میگیرد و در بازشناسی خود، در موقعیتِ معرفتی جدیدی میسراید: | ||
من کیام باری که گویم ز آفرینش برترم |
| کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم |
همچو موی عاریت اصلی ندارم از حیات |
| همچو گلگونه بقایی هم ندارد گوهرم |
|
| (خاقانی، 1378: 249) |
همان گونه که اشاره شد، در مبحث تفاخر، کسی به واگشت از فخر نپرداخته است و این در حالی است که شاعرانِ مفاخرهسرا، غالباً از این مضمون در اشعار خود درج کردهاند.
واسوخت از فخر در شعر شاعرانِ خودستا
خاقانی شروانی
بر دکانِ قفل گر خواهم گذشت |
| قفلی از بهر دهان خواهم گزید |
|
| (همان: 17) |
افضلالدین بدیل بن علی نجاّر خاقانی شروانی (520-595) بیگمان یکی از برترین چهرههای شعر فارسی به شمار میرود. دولتشاه سمرقندی در تذکرهالشعرا، او را «سلطان الفضلاء» خوانده، در بارۀ او مینویسد: «... فضل و جاه و قبولِ سلاطین و حکام او را میّسر شد و در علم بینظیر و در شعر استاد و در جاه مشارٌالیه بوده، چنانکه استادان ماهر مدح او گفتهاند و در قصیدهای که آن را صفیرالضمیر نام کرده، این بیت میگوید: | ||
ز دیوان ازل منشور کاوّل در میان آید |
| امیری جمله را دادند و سلطانی به خاقانی |
برای حجّت معنی براهیمی پدید آمد |
| زپشتِ آذر صنعت علی نجّار شروانی |
و در آخرِ حال، او را ذوقِ فقر و شکستِ نفس و صفای باطن دامنگیر شد و از خاقان کبیر، ملک منوچهر، انارالله برهانه، از ملازمت و خدمت استعفا خواست که به خدمت فقرا و اهل سلوک مشغول گردد و خاقان کبیر چون دل وابستۀ صحبت او بود، اجازت عزیمت نمیداد، تا آن وقت که بیاجازت خاقان از شروان گریخت و به بیلقان آمد، گماشتگانِ شروانشاه او را گرفته، به درگاه فرستادند و خاقان او را بند فرمود! و در قطعۀ شابران، مدّت هفت ماه مقید و محبوس بود» (دولتشاه سمرقندی، 1382: 79).
به هر روی، طرز تازه، ترکیبسازیهای بدیع، معنیآفرینیهای غریب و تصویرآفرینیهای شگفت بههمراه طنطنۀ کلام، آرایش زبان و دایرۀ وسیع واژگان، از لغات محاوره گرفته تا غریبترین اصطلاحات علوم عصر شاعر، خاقانی را نامبرداری خاصی داده است. بیشک وقوف شاعر بر مضایق سخن و شناخت او از ارزش شعرش در سنجه با همپالان و معاصران و نیز پیشینیان، همچنین ستایش پیرامونیان، نظیر کافیالدین عمر، عموی خاقانی، و سلاطین و وزراء و دیگر سخن سرایان و سخنشناسان، سبب شده است تا وی نازش به خود و شعر خود را دستمایۀ برخی مضمونآفرینیها سازد و به مفاخرهسرایی دامن بزند و بدین سبب فخریه به عنوان عنصری برجسته در شعر خاقانی پدیدار شود.
در اینجا قصدِ فرانمودِ فخریههای خاقانی را نداریم؛ اما بهصورت فهرستوار به گونههای فخر در شعر خاقانی اشاره میشود و یکی دو شاهد میآوریم، تا در این میان بازگشتِ وی از چنین سخنستایی و خودستاییها و نازشهایِ گاه نه چندان مستند، بهتر نمایان شود. سخنستایی، بیشترین بسامد را در فخریههای خاقانی دارد:
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشاه |
| در جهان ملک سخن راندن مسلّم شد مرا |
|
| (خاقانی، 1378: 17) |
مالک الملک سخن خاقانیام کز گنج نطق |
| دخلِ صد خاقان بود یک نکتۀ غرّای من |
|
| (دیوان، 343) |
او دراینباره اعتقاد دارد که طرز تازه آورده و شعرش التفات آسمانی است. همشأنی با گذشتگانِ مقبول و نامور از دیگر موضوعات فخریۀ خاقانی است و حتی بر آنان نیز گاه برتری میجوید! | ||
شناسند افاضل که چون من نبود |
| به مدح و غزل دُرفشان عنصری |
|
| (دیوان، 926) |
بیشک شهرت وی در جوانی و عرصۀ تنگ رقابت، وی را بدین ادّعاها رهنمون کرده است و البته از گرانی شعرش نیز نباید گذشت. تفاخر به فضایلِ اخلاقی از دیگر موضوعات مفاخرۀ اوست: | ||
مادحیام گاه سخن بینظیر |
| در طلبِ نام، نه در بند نان |
|
| (دیوان، 31) |
نه همّت من به پایه راضی |
| نه پایه سزایِ همتم هست! |
|
| (دیوان، 838) |
همچنین خاقانی به اینکه هنرهای گوناگون ورای شاعری دارد فخر میکند؛ تواناییهایی نظیر نگارش نثر در کنار شعر، عربیدانی، خوشنویسی کاردانی اداری و جز آن: | ||
مودّب منم یا فقیه و محدث |
| احادیث مسند کنم استماعی |
ور از فقه درمانم آیم به مکتب |
| نویسم خط نسخ و ثلث و رقاعی... |
|
| (دیوان، 440) |
سخن در فخریۀ خاقانی فراوان است؛ اما بازگشت وی نیز از چنین ادعاهایی در دیوان او، جای خود دارد و طبق اشارۀ پیشین، تغییر موقعیتهای سه گانه، وی را به واگشت از فخر کشانده است:
تغییر موقعیت اجتماعی
بیگمان موقعیت سیاسی و اجتماعی شاعران در نازش یا گلایۀ آنان مؤثر است و تغییر در این موقعیت، لحن سخن آنان را نیز تغییر میدهد و قرارگرفتن در موقعیتهای فروتر غالباً با واگویههایی از روی ندامت از گذشته، فروتنی کردن، تغییر آهنگ کلام از مفاخره و نازش به موعظه و خیرخواهی همراه است.
درنگ در احوالات خاقانی نشان میدهد که او این تغییرات را تجربه کرده و این تحول، در شعرش به خوبی تأثیر گذاشته است؛ او که سر به وزارت و دبیری فرو نمیآورد و همنشینی با سلطان را بسنده میدانسته و از سوی او لقب سلطانالشعراء گرفته است، (دیوان، هفت) آن گاه که به یک تمرد کوچک به حبس میافتد، به سبب زودرنجی معهود که در شاعران خودستا متمکن است، یکباره جهان را وارونه میبیند. باد مفاخره از سر وامینهد و خود را به گونهای توصیف میکند که پیش از این هرگز ندیدهایم:
در حبسگاه شروان با درد دل بساز |
| کان درد راه توشۀ یومالحساب شد |
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار |
| کان دلوها درید و رسنها زتاب شد |
دولت به روزگار تواند اثر نمود |
| حصرم به چار ماه تواند شراب شد |
گفتی که یا رب از کفِ آزم خلاص ده |
| آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد |
|
| (دیوان، 157) |
مرا ببنند در سوراخ غاری |
| شده مولوزن و پوشیده چوخا |
به جای صدرۀ خارا چو بطریق |
| پلاسی پوشم اندر سنگ خارا |
بس ای خاقانی از سودای فاسد |
| که شیطان میکند تلقین سودا |
|
| (دیوان، 26) |
در چنین موقعیتی است که آن شاعر فخور، خود را دیو میخواند یا مرغ و مور: | ||
که گفت آن که خاقانی سحر پیشه |
| دگر خاص درگاه سلطان نباشد |
بلی راست گفت او و پی بردم آن را |
| که دیو آبدار سلیمان نباشد |
|
| (دیوان، 873) |
مرغیام گنگ و مور گرسنهام |
| کس چو من مرغ در حصار کند؟ |
بانگ مرغی چه لشکر انگیزد |
| صف موری چه کارزار کند؟ |
|
| (دیوان، 173) |
شاعرِ سرخورده در موقعیت واسوختن از فخر، بیش از هر کار دیگر، زبان در میکشد چرا که پیش از این بیشترین فخر را بر سخنوری داشته است: | ||
خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست |
| کز هر چه هست، به ز زبان کوتهیش نیست |
گیرم ز روی عقل همه زیرکیش هست |
| با کید روزگار به جز ابلهیش نیست |
|
| (دیوان، 873) |
به ترک سخن گفت خاقانی ایرا |
| طراز سخن را بس آبی نبیند |
لسان طیورش فروبست ازیرا |
| جهان را سلیمان جنابی نبیند |
بسا تین که ضایع شود در بساتین |
| کز انجیرخواران غرابی نبیند |
|
| (دیوان، 774) |
دل ز دانش سوی نادانی گریخت |
| عقل هم در کوی حیرانی گریخت |
دیدهای مردُم گیا را زیرخاک؟ |
| او هم از ننگِ زبان دانی گریخت |
|
| (دیوان، 757) |
شاعر که از این موقعیت، حقارت کشیده است: | ||
همه کارم زدور آسمانی |
| چو دور آسمان شد زیر و بالا |
من اینجا همچو سنگ منجنیقم |
| که پستی قسمتم باشد زبالا |
|
| (دیوان، 26) |
رفتهرفته سعی میکند به موقعیت دیگری خوی بگیرد و با مایهای از معرفت دست از جهان بشوید: | ||
من که خاقانیام ز خوان فلک |
| دست شستم که نیست بس خوردی |
ناجوانمردم ار جهان خواهم |
| که ندارد جهان جوانمردی |
|
| (دیوان، 807) |
تغییر موقعیت معرفتی
البته ما تغییر ناگهانی و تحول ژرف معرفتی، چنانکه برای استادش سنایی یا ناصر خسرو اتفاق افتاده است، در زندگانی خاقانی سراغ نداریم، این قدر هست که پس از سفر نخستین حج، اندک تحولی در وی پدید آمده است و ترک مدحگویی کرده و ستایش گفته است:
خاقانیا ز مدحت شاهان کران طلب |
| تا از میان موج سیاست برون شوی |
چون جام و می قبول و رد خسروان مباش |
| کاب فسرده آیی و دریای خون شوی |
|
| (دیوان، 936) |
و این معنی نشانی از دریافتِ معرفتی است که | ||
پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی |
| که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی |
|
| (دیوان، 414) |
با درنگ در اشعار ضدفخر خاقانی میتوان دریافت که وی ابتدا از دربار شاهان فاصله میگیرد و این معنی را در قصاید مختلف باز مینماید: | ||
همه درگاه خسروان دریاست |
| یک صدف نی و صدهزار نهنگ |
یک گُهر ندهد و به جان ستدن |
| هرزمان باشدش هزار آهنگ |
در پناه خرد نشین که خرد |
| گردن آز راست پالاهنگ |
|
| (دیوان، 897) |
تیرباران بلا پیش و پس است |
| از فراغت سپری خواهم داشت |
هیچ دُرها سوی درها نبرم |
| که نه زین به دُرری خواهم داشت |
نه در هیچ سری خواهم کوفت |
| نه سر هیچ دری خواهم داشت |
|
| (دیوان، 84) |
هیچ دُرها سوی درها نبرم |
| که نه زین به دُرری خواهم داشت |
نه در هیچ سری خواهم کوفت |
| نه سر هیچ دری خواهم داشت |
|
| (دیوان، 84) |
شاخ دولت به نزد خاقانی |
| میوه افشاندنش نمیارزد |
از طلب کردن از درِ مَلکان |
| آفرین خواندنش نمیارزد |
|
| (دیوان، 880) |
سپس ملکات اخلاقی را به عنوان نتیجۀ این کار در رفتار خود میبیند و خیر آن را در زندگی مشاهده میکند. خلوت و خاموشی میگزیند، روی به قناعت و ریاضت میآورد و به ندای درونی خود که همانا عاشقی و پاکبازی باشد جواب میدهد: | ||
من بودم و یک کلید گفتار |
| هم در غلق دهان شکستم |
هر روز هزار تازیانه |
| بر طبع طُفیلسان شکستم |
|
| (دیوان، 787) |
چون به بازار جوانمردان رسم |
| در صف لالان دکان خواهم گزید |
بر دکان قفلگر خواهم گذشت |
| قفل از بهر دهان خواهم گزید |
سالها رای ریاضت داشتم |
| از پی دوری همان خواهم گزید |
خفته بودم، همتم بیدار کرد |
| این ریاضت جاودان خواهم گزید |
|
| (دیوان، 170) |
شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است |
| فارغم از دولتی که نعمت و ناز است |
|
| (دیوان، 828) |
اینگونه بود که سودای عشق در جان خاقانی ریخت و مصمم بر اینکه | ||
از همه عالم کران خواهم گزید |
| عشق دلجویی به جان خواهم گزید |
دولت یک روزه در سوای عشق |
| بر همه ملک جهان خواهم گزید |
|
| (دیوان، 169) |
سرانجام حاصل آن عزلت و خاموشی این شد که | ||
چو ماندم بیزبان چون نای، جان در من |
| که تا چون نای سوی جسم رانم دم به فرمانش |
دمید از لب چنان در بوتۀ تلقین مرا بگداخت کاندرم |
| نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش! |
|
| (دیوان، 209) |
در حقیقت خاقانی با این تحول معنوی، به دریای توبه درآمده است، دهان حرص را به چندین آب شسته و در کمین نفس نشسته: | ||
شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک |
| و آتش زبادخانۀ احشا برآورم |
سرزان فروبرم که برآرم دمار نفس |
| نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم |
دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر |
| چون آفتاب غسل به دریا برآورم |
|
| (دیوان، 246) |
اینک، آیا به راستی این خاقانی مختال فخور است که چنین خود را بازخواست میکند؟ | ||
من کیام باری که گویم ز آفرینش برترم |
| کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم |
جسم بیاصلم، طلسمم دان، نه حیّ ناطقم |
| اسم بیذاتم، زبادم دان، نه نقش آزرم |
نحسِ اجرام و وبال خلق و قلب عالمم |
| حشو ارکان و رذال دهر و دونِ کشورم |
همچو موی عاریت اصلی ندارم از حیات |
| همچو گلگونه بقایی هم ندارد گوهرم |
نه سگ اصحاب کهفم، نه خر عیسی ولیک |
| هم سگ وحشی نژادم هم خرِ وحشت چرم... |
|
| (دیوان، 249) |
تغییر موقعیت سنی
روشن است که آدمی در موقعیتهای مختلف سنی، انگیزهها و انگارههای متفاوتی دارد و این نکته غالباً در میانسالی سبب بازگشت از مفاخره میشود. شور و هیجان جوانی، جاهطلبی و شهرتجویی، توان و قوای جسمانی در میانۀ عمر فروکش میکند و رنج زندگی همراه با سرخوردگیهای فردی و اجتماعی، تابِ تفاخر و شورِ خودستایی را از آدمی میگیرد. برای شاعران خودستا نیز چنین موقعیتی متصور است تا لحن شعر خود را از فضایی کاملاً برونگرا و شلتاقگونه، به درونگرای موعظهمند تغییر دهند. هم بدان سبب که احتیاجات رشد تقریباً در تمام انسانها مشترک است، عامل واگشت از مفاخره نیز در میان شاعران خودستا مشترک است.
قصیدۀ موعظهوار «منهید» با ردیف امریِ آن، علاوه بر آنکه موقعیت سنی خاقانی را نشان میدهد، تغییر لحن شاعر را نیز بازمیگوید و دگردیسی وی را از فردگرایی خودخواهانه به سوی جمعگرایی خیرخواهانه به نمایش میگذارد:
چشم بر پردۀ امل منهید |
| جُرم بر کردۀ ازل منهید |
عمر کز سی گذشت، کاسته شد |
| مهر بر عمر از این قبل منهید |
به توکل زیید و روزی را |
| وجه جز لطف لم یزل منهید |
حرص بیتیغ میکُشد همه را |
| پس همه جُرم بر اجل منهید |
رخت دل بر درِ هوس مبرید |
| مُهر شه بر زرِ دغل منهید |
|
| (دیوان، 172) |
از نشانههای پیری، از دست دادن عافیت است و بیحوصلگی غالبی که آدمی را از همهچیز برکنار میدارد. لحن این ابیات نیز چون قصیدۀ بالا، نوعی بازگشت از مفاخره را تداعی میکند: | ||
عافیت را نشان نمییابم |
| وز بلاها امان نمییابم |
زین گرانمایه نقد کیسۀ عمر |
| حاصل الاّ زیان نمییابم |
زان نمط کآرزوی خاقانی است |
| جای جز بر کران نمییابم |
|
| (دیوان، 292) |
اینک که شاعر اعتدالِ مزاج را از کف داده است، دیگرجایی برای حرص و جوش زدن و فخر برداشتهها کردن، نمیبیند و غم خوردن بر کم و زیاد را روا نمیداند: | ||
غم بنیاد آب و گل چه خوری؟ |
| دم گردون مستحل چه خوری؟ |
قطرۀ خون نماند در رگ عمر |
| نشتر غمزۀ قزل چه خوری؟ |
معتدل نیست آب و خاک تنت |
| اُنده قدّ معتدل چه خوری؟ |
|
| (دیوان، 801) |
عرفی شیرازی |
|
|
لب ببندم که در طریق سکوت |
| ادبم رهنما فرستادی |
|
| (عرفی، 1378: 2/509) |
به استناد تاریخ ادبیات در ایران، تألیف ذبیحاللّه صفا (صفا، 1373: 804) «عرفی
شیرازی از شاعران رده اول در سدۀ دهم هجری» است که در ایران و هند و روم شهرت یافته و از گویندگان بزرگ عهد خویش شمرده شده و با حداثت سن و مرگ در جوانی اثرهای خوبی بازنهاده است. نام و نسبش که به گونههای مختلف ضبط کردهاند چنین است: جمالالدین محمد معروف به «جمالالدین سیدی» (جمال سید) پسر خواجه زینالدین علو بلو (زین بلو) پسر جمالالدین سیدی. چنانکه از گفتار ملا عبدالباقی نهاوندی در مقدمۀ دیوان عرفی برمیآید، پدر عرفی، خواجه زینالدین علی بلوی شیرازی گاهی پیشوای حومۀ شهر شیراز و گاهی داروغه آن شهر بوده و جمالالدین در آن شهر (شیراز) به سال 963 ولادت یافت و همانجا به کسب ادب و بعضی مقدمات علمی پرداخت و به قدر وسع از موسیقی وقوف یافت و در خط نسخ مهارت به دست آورد و به شعر توجه کرد و آغاز مجالست با شاعران نمود. عرفی از همان اوان نیز به سرودن اشعار خود پرداخت و تخلص «عرفی» را اختیار کرد. وی در جستجوی نام و نان از شیراز بیرون رفت و قصد دیار هند کرد و از راه بندر جرون در سال 990 به دکن رسید و سپس به مقر جلالالدین اکبر شاه رفت و در سال 999 در اثر بیماری درگذشت و حال آنکه هنوز بیش از 36 سال نداشت. جسدش را در لاهور به خاک سپردند و سی سال بعد ازمرگش (1028) به دستور میر صابر اصفهانی (م. 1064) به نجف اشرف انتقال یافت. عرفی به سبب مهارتی که از عنفوان شباب در شاعری به دست آورد، خود را نهتنها از شاعران هم عهدش مانند فیضی، نظیری، ظهوری و... برتر میدانست؛ بلکه از استادان بزرگ گذشته مثل انوری و خاقانی و نظامی بالاتر میدید. جوانی عرفی چون با فصاحت، زبانآوری، دانش و سخنگستری او همراه شد، هم مایۀ رشک این و آن گشت و هم موجب غرور و خودبینی شاعر شد. در واقع میتوان عرفی را مبتکر سبک هندی شناخت و شاید به تأثیر همین مسئله باشد که عرفی شهرت پیدا کرد و صیت سخن خود را شنید و به خودبالید و گفت:
نازش سعدی به مشت خاک شیراز از چه بود |
| گر نمیدانست باشد مولد و مأوای من |
|
| (عرفی، 1369: 125) |
همانطور که میبینیم، جوش مفاخرت و خودستایی در این بیت بارزترین نکته است. شهرت عرفی بیشتر به قصاید اوست. با مطالعۀ شعر عرفی خاصه در قصیدههایش، ورود او در مقدمات علم پزشکی و منطق و حکمت آشکار میشود. عرفی قدرت خود را در قصاید به حد کمال رسانده است و سخنشناسان بزرگ به نبوغ او اقرار میکنند. صائب بزرگترین شاعر نکتهیاب، نظیری را به استادی قبول دارد ولی وقتی میخواهد از خود و نظیری ستایش کند قرینهای بزرگتر از عرفی پیدا نمیکند.
صائب چه خیال است شوی همچو نظیری |
| عرفی به نظیری نرسانید سخن را |
|
| (صائب تبریزی، 1383: 256) |
اما با این همه از مهمترین درونمایهها و بارزترین خصوصیات شعری وی، خودستایی و غرور زیاد از حد اوست که تمام شعرای بنام گذشته و حتی فصحای عرب را در مقابل خود کوچک شمرده اشت: | ||
دم عیسی تمنا داشت خاقانی که برخیزد |
| به امداد صبا اینک فرستادم به شروانش |
|
| (عرفی، 1369: 72) |
از اوج سخن بهر فرود آمدن طبع |
| برداشتم این نغمه که اعشی و جریرم |
|
| (همان: 111) |
عرفی علاوه بر مفاخرات در لابهلای قصاید، غزلیات، قطعات، رباعیات و مثنویهایش، دو قصیده و یک قطعه نیز به طور کامل و ویژه در مفاخره دارد که قصیدۀ اول در 33 بیت با مطلع: | ||
من کیستم آن سالک کونین مسیرم |
| کز بیخته جوهر قدس است خمیرم |
|
| (همان: 110) |
در صفحات 110 و 111 و قصیدۀ دوم در 24 بیت با مطلع: | ||
گر سر به صحبت گل و سوسن درآورم |
| دست چمن گرفته به مسکن در آورم |
|
| (همان: 112) |
در صفحات 112 و 113 دیوان اشعار او آمده است و قطعه ویژه مفاخره خود را با مطلع: | ||
منم عرفی امروز کز کشت طبعم |
| بود خرمن افشان کف خوشه چینان |
|
| (همان: 200) |
در 12 بیت در صفحۀ 200 دیوان آورده است. این ابیات به تمامی در خودستایی و مفاخره است و شهرت و آوازه زودهنگام عرفی میتواند عمدهترین دلیل این مفاخرات باشد «عرفی در عنفوان جوانی صیت سخنش بلند شده و روش او مورد بحث و تقلید قرارگرفته» (عرفی، 1369: 16). وی در عنفوان شباب و در 36 سالگی روی در نقاب خاک کشیده است. عرفی هنرهای دیگری نیز دارد و علاوه بر شاعری، در نقاشی، موسیقی و خط نسخ نیز شهرت دارد. «غیر از شعر، هم از علوم رسمی بهره داشت و هم در خط و موسیقی کسب کمال کرده بود» (زرینکوب، 1384: 113). عامل دیگر مفاخرات عرفی، حسادت شعرای هم مسلک اوست که مکرر از آنها شکایت میکند. | ||
یوسف نفس مرا ز آسیب اخوان باز دار |
| کین حسودان مروت سوز با این بیگناه |
با فریب غول همزادند در راه سلوک |
| با فساد گرگ انبازند در نزدیک چاه |
|
| (عرفی، 1369: 134) |
نکتۀ درخور توجه در مفاخرات عرفی این است که در مواردی که استادان بزرگ سخن را در مقابل خود کوچک داشته، در انشای سخن قصد تحقیر و استخفافی نداشته؛ بلکه تلویحاً مقام ادبی آنها را ستوده است. مقام شاعری عرفی آنچنان بالاست که طالب آملی به این شاعر و خاقانی بیش از دیگران علاقه نشان میدهد و علاوه بر ستایش این دو، در مقام همسانی و تعریض، با آنان مجادله دارد. بیشک نظیر خاقانی و بلکه تمام شاعرانِ خودستا، عرفی نیز در سخن ستایی داد سخن داده است و این گونۀ فخر در شعرش فراوانی چشمگیری دارد و در این راه شعر خود را مانند مقتدایش خاقانی، اعجاز و سِحر میداند: | ||
داورا! طبع من آن روضۀ فیض است که هست |
| شجرِ او همه سِحر و ثمر او اعجاز! |
|
| (همان: 57) |
گرچه گونههایی نظیر فخر به اصل و نسب، نازش به فضایل اخلاقی، افتخار به وقوف و استعداد نیز در شعرش بسیار دیده میشود، باری با بیت زیر باید پایۀ عرفی را در خودستایی از همگان فراتر نهاد که | ||
زکبریای تو یابم که ملک هستی را |
| میانۀ خود و ایزد مُشاع میدانی! |
|
| (همان، 1378: 2/513) |
تغییر موقعیت اجتماعی
میدانیم که عرفی با همۀ شهرتش و با وجود دیوان نسبتاً مفصلی که از وی فراهم
آمده است، تنها سی و شش سال عمر کرده است و از احوالات او تا قبل از سی سالگی که در شیراز، تهران و اصفهان گذرانده است، اطلاع چندانی در دست نیست و همۀ آگاهی ما از عرفی که به تذکرههای نگاشته در هند و ایران بسته است، مربوط به هفت هشت سالِ پایانی زندگی اوست؛ بنابراین آنچنان تحول چشمگیری از ترقی و فرودِ از مراتب برای وی متصور نیست؛ جز آن که به سرعت پایگاه و جایگاهی یافته است، ابتدا تحت تربیت حکیم ابوالفتح گیلانی درآمده است، قصاید زیادی در مدح و تکریم وی سروده است و سپس به توصیۀ همین حکیم به مدحِ خانمانان عبدالرحیم پرداخته است و مقبول درگاه وی شده است تا آنجا که گرد کردن دیوان عرفی در مرتبۀ دوم، به دستور همین والی روی داده است.
تنها نکتۀ توجهبرانگیز در تکدُر خاطر عرفی و بازماندنش از برخی مواهب و مناصب، حسادت شیخ فیضی دکنی، شاعرِ هم عصر وی با اوست که برخی صاحبانِ حسبِ حال بازنمودهاند؛ نظیر آنچه عبدالقادر بدایونی در بابِ سگِ فیضی و تعریض عرفی آورده است (بدایونی، بیتا: 3/258). نیز عرفی خود گهگاه در اشعار به حسادتهایی از این دست اشاره کرده است؛ اما این موارد چیزی نیست که شاعر را به واگشت از فخر و ندامت از شاعری در این تقسیم البته، وادارد، با این همه ابیاتی حاویِ پیام دلتنگی و دلزدگی از هنر به سببِ همین تنگچشمیها و ناخشنودیها دارد:
زکبریای تو یابم که ملک هستی را |
| میانۀ خود و ایزد مُشاع میدانی! |
|
| (عرفی، 1378: 2/513) |
گرمرد همتی ز مروت نشان مخواه |
| صد جا شهید شو، دیَت از دشمنان مخواه |
از من بگیر عبرت و کسب هنر مکن |
| با بخت خود عداوت هفت آسمان مخواه |
نام قبیله را مبر از فضل خود به عرش |
| تا نفخ صور، طنطنۀ دودمان مخواه |
|
| (همان: 2/342) |
با همۀ سخنستایی و طبعستایی، عرفیِ زودرنج، این گونه در تغییر موقعیت خویش، از شعر گلایه میکند: | ||
ملاف عرفی از این تُرّهات و ژاژ مخای |
| گرفتم آن که کلام تو سلسبیلی کرد |
ز شعر دم مزن ار وِردِ روح قدس شود |
| که شعر روی تو را در زمانه نیلی کرد |
زمنجنیق ملامت در آتش افکندت |
| مگر در آتش او گوهرم خلیلی کرد؟ |
گرفتم آن که رسد نازشت، نه هر که به فضل |
| یگانه شد، فلکش سعی در ذلیلی کرد؟ |
بخیل طبعی دورانِ دوست دشمن بین |
| که در عدیل چو تو ناکسی بخیلی کرد |
|
| (عرفی، 1378: 478) |
و از آنجا که به جایگاه واقعی خود دست نیافته، چنین عذر میآورد که | ||
زهر هنر که زنم لاف، امتحان شرط است |
| بیازمای و مکن پیش از امتحان انکار |
بلی کلیمم و کاذب نبوتم، کو نیل؟ |
| بلی خلیلم و ناپخته دعوتم، تو نار؟ |
|
| (همان: 478) |
تغییر موقعیت معرفتی
به دلالت مقدمۀ دیوان سه جلدی عرفی که به کوشش و تصحیح پروفسور محمدولی الحق انصاری در هند فراهم آمده است، اکثر اهلِ تراجم به روحیه و رویۀ صوفی مآب عرفی اشاره کردهاند، صاحبِ مقدمه نیز اشاره میکند که «پیداست که در سن سی سالگی او از بادهنوشی و دیگر منهیات توبه کرده و به طبقۀ اهلِ عرفان بستگی یافته، چنانکه از رسالۀ نفسیه و قصاید و غزلیات و هم از مثنویّات روشن است» (همان: 1/116).
توبۀ عرفی، از قصیدهای با ردیفِ توبه، به خوبی پیداست که
کردم ز شراب ناب توبه |
| وز کردۀ ناصواب توبه |
در کشور هندِ عشرتانگیز |
| کی دیده کسی به خواب توبه |
در عهد شباب توبه کردم |
| ایمن باد از شباب، توبه |
زین پس من و عزلت و عبادت |
| از صحبت شیخ و شاب توبه |
از هر که نه اهل شرع پرهیز |
| از هر چه نه در کتاب توبه |
سی ساله گنه خجالتش کو؟ |
| گیرم که بود صواب توبه |
|
| (همان: 2/360)
|
تغییر معرفتی شاعر، سبب شده است تا او که به سودای طلب، فخریهها بر خود و بر ممدوح میبست، از فقر، ابرازخرسندی کند و حتی احوال ناخوش را به سبب گناهان بداند:
| ||
چنان از بیزری شاد است عرفی |
| که پنداری به زر ایمان ندارد |
همه این تنگ عیشیها ز فسق است |
| وگرنه بذلِ حق پایان ندارد |
غلط شد راه نعمتخانه، ورنه |
| نعیم حق، در و دربان ندارد |
معاصی باعث خذلانِ روح است |
| در این معنی کسی کتمان ندارد |
|
| (عرفی، 1378: 72) |
گرایش از فخر به فقر را در این قصیده که واگویهای تمام است، نیز اذعان دارد که | ||
برتافت عنان سخنم حُسنِ طبیعت |
| برگشتم از این ره که نه این بود مسیرم |
برتارکِ ارباب فنا، ترک کلامم |
| در صفّۀ ارباب صفا، نقشِ حصیرم |
ذوق عریانی تجرید ندانستم حیف |
| کز پی سُندُس و اِستَبرقِ رضوان رفتم |
شعر ورزیدم و از معرفت آن سو ماندم |
| جان معنی شدم و صورتِ بیجان رفتم |
راه فرهادی و مجنونیام آمد در پیش |
| رفتم این راه ولیکن نه چو ایشان رفتم |
|
| (همان: 278) |
تغییر موقعیّت سنی
عرفی با آن که به پیری نرسیده است، تغییر موقعیت سنی را در شعرش خوب بازنموده است و این تغییر در تحولِ شعرش از فخر به فروتنی و خاکساری مشهود است. نکتۀ دقیقتر در این باره، دورۀ طولانی بیماری او و قرارگرفتن در موقعیت نزع است که احساسات رقیقی را در این حالت به رشتۀ نظم درآورده است. دستِ کم سه قصیدۀ واگویۀ او (چه نعمتی: 402) (رفتم: 273) و (شکست رنگ شباب و هنوز رعنایی: 407) در بیانِ این تغییر موقعیت و گرایشِ عرفی از خودستایی و گرانتنی، به تواضع، فروتنی و اندرزگویی بسیار گویا و رسایند:
شکست رنگ شباب و هنوز رعنایی |
| در آن دیار که زادی، هنوز آنجایی |
به حیرتم که چه دارو رهاندت زین درد |
| که عین جهلی و داری گمان که دانایی |
زمانه بهر تو تابوت میدهد سامان |
| تو خود زگوشۀ مسند فرو نمیآیی |
مگو که جوهر الماسی و مصون زشکست |
| که دهر سنگ به کف حاضر و تو مینایی |
سخن دراز شد افسانه تا به کی خوانم |
| اگر سخـن شنـوی، بس همین که خـودرایی! |
|
| (همان: 407)
|
رفتم ای غم ز درِ عمر و شتابان رفتم |
| هان شتاب، ار طلبی هست زمن، هان رفتم |
مشتاب ای غم دنیا که به گردم نرسی |
| بکن از دور وداعم که شتابان رفتم |
همه را ماتمی حسرتِ دنیا دیدم |
| چون به ماتمکدۀ گبر و مسلمان رفتم |
نور پیشانی صبح طربم، لیک چه سود؟ |
| که زغم تیرهتر از شام غریبان رفتم |
من چه بودم، حلبی شیشۀ لعلِ صهبا |
| پای کوبان به کجا بر سرِ سندان رفتم... |
|
| (عرفی، 1378: 273) |
خلاصه اینکه عرفی اذعان دارد که پیش از این دربند فخر و غرور بوده است و اینک | ||
از بند غرور میگشایم خود را |
| آن طور که هست مینمایم خود را |
یک عمر رعونت صفتِ خود کردم |
| چندی به شکست میستایم خود را |
|
| (همان: 3/4)
|
و ردیف «مگشای» با نهیِ مؤکد آن، در قصیدهای مفصل، توبه نامۀ دیگری از این شاعر خودستا و نشانی از واگشت او از فخر است: | ||
به سعی جوهرِ اندیشه رازِ دین مگشای |
| کلید موم به کف، قفلِ آهنین مگشای |
دلی که باید از افتادگی گشاده شود |
| به برنشاندن دامانِ آستین مگشای |
|
| (همان: 2/408) |
طالب آملی |
|
|
لب از گفتن چنان بستم که گویی |
| دهان بر چهره زخمی بود و به شد! |
به استناد نسخۀ شمارۀ 1019 دیوان طالب، موجود در کتابخانۀ مجلس شورای ملی ایران که در قرن دوازدهم هجری نگارش یافته و محمد مرسلین به آن اشاره کرده است، نام طالب سید محمد طالب آملی ثبت شده است» (طالب آملی، 1347: 10). همچنین به دلالت مقدمۀ دیوان که به قلم طاهری شهاب، مصحح دیوان طالب آملی نگاشته شده است، سال تولد او را باید 987 هجری قمری دانست؛ چراکه وی ضمن قصیدهای که در مدح و تهنیت به میرابوالقاسم، حاکم مازندران گفته، خود را بیست ساله، معرفی کرده است و با توجه به سال نیابت یافتن میرابوالقاسم که برادرزادۀ خیرالنساء بیگم (مادر شاه عباس کبیر) بوده است، سال تولد طالب باید همان باشد؛ اگرچه در تذکرهها، سنوات دیگری نیز ذکر شده است. از خاندان طالب، اطلاع چندانی در دست نیست؛ جز آنکه او را پسرخالۀ مسیح رکنا کاشانی دانستهاند و دلیل سفر طالب از آمل به کاشان را هم همین نکته گفتهاند.
طالب آملی را باید از بزرگترین شاعران سبک هندی دانست و عظمت شأن او از انتخاب وی در دربار جهانگیر شاه به عنوان «ملک الشعراء» پیدا میآید. همچنین غالب شاعران سبک هندی که معاصر وی یا متأخر از او بودهاند به مرتبۀهی وجودی و هنر شاعری او اعتراف کردهاند و طالب، ستودۀ بزرگترین نمایندۀهی طرز تازه یا سبک هندی، صائب تبریزی، است:
به طرز تازه قسم یاد میکنم صائب |
| که جای طالب آمل در اصفهان پیداست |
|
| (صائب، 1374: 29) |
اما عیار شاعری طالب هر چه باشد، جوش مفاخرت در آن پیداترین نکته است: | ||
من و نظم فخریه کز چشم دانش |
| نظر کردۀ افتخار زمانم |
|
| (طالب آملی، 1347: 24/60) |
هزار نغمۀ فخریه بر لبم گره است |
| کز آن یکی نتوانم زشرم بیرون داد |
|
| (همان: 21)
|
طالب علاوه بر مفاخرات پراکنده در قصاید، غزلیات، مثنویها و رباعیها، سه قصیده نیز به طور ویژه در مفاخره دارد که در صفحههای 16 و 41 و 57 دیوان آمده است و بزرگترین قصیدۀ وی با 158 بیت به تمامی در مفاخره و خودستایی است. دلایل فخر و خودستایی طالب در چند نکته جمع است که شاید نخستین آن، شهرت زودرس طالب باشد. این شاعر در حالی که، پیش از پنجاه سالگی، در گذشته است، به مقام ملکالشعرایی هم دست یافته. نکتۀ شایان ذکر دیگر در این باره آن که طالب به دو شاعر پیش از خود، یعنی عرفی شیرازی و خاقانی شروانی، بیش از دیگران علاقه نشان میدهد و علاوه بر ستایش آن دو، در مقام همسانی و تعریض با آنان مجادله دارد. با دقت در احوال این دو شاعر، آنان را در مفاخره و نازش به خود، سرآمد میبینیم و علت تعلق خاطر طالب به ایشان، از روی همزاد پنداری و آیینهداری است. همۀ این دقیقهها نشان میدهد که صفت و صنعت مفاخره از نکتههای تأملبرانگیز و شایستۀ تحقیق در دیوان طالب آملی است؛ کاری که اینک در مقالۀ حاضر اتفاق افتاده است.
«سال مرگ طالب را تذکرهنویسان با اختلاف 1035، 1036، 1040 ضبط کردهاند و از همه به درستی نزدیکتر، همان سال 1036 هجری قمری است. جسم طالب به روایتی در فتحپور، یکی از شهرهای هند که گویا طالب در آنجا آب و ملکی داشته، آرام گرفته است» (قنبری، 1383: 125).
اما طالب نیز مانند مقتدایان خود خاقانی و عرفی، در سخنستایی و خودستایی داد سخن داده است و به دلیل توانایی در خوشنویسی، نقاشی و موسیقی، میزانِ تفاخرش اگر به حد خاقانی نرسد، بیگمان از عرفی فراتر میایستد و واسوخت او نیز پیداتر است:
تغییر موقعیت اجتماعی
همانگونه که اشاره شد، موقعیت سیاسی و اجتماعی شاعران در نازش یا گلایۀ آنان موثر است، چنانکه طالب آملی پس از آنکه موقعیت ملکالشعرایی را از دست میدهد، میسراید:
سرم به طرۀ دستار میفروخت غرور |
| کنون شکستهتر از گوشۀ کلاه شدم |
|
| (طالب آملی، 1347: دوازده) |
ابیات زیر نیز همین پیام را دارد: | ||
به بزمی که مویی نگنجد در آن |
| شدن با دو گز ریش دلخواه نیست |
بهشت است بزم تو و در بهشت |
| من ناتراشیده را راه نیست |
|
| (همان: سیزده)
|
بس که بر من زفوج لشکر غم |
| تنگ شد این فضای بیمقدار |
بر دمِ دشنه مینهم پهلو |
| بر سرنیش میکنم رفتار |
سرمه ناک است دیدۀ بختم |
| گر چه شستم ز گریهاش صدبار |
|
| (همان: بیست و یک) |
تغییر موقعیت معرفتی
میدانیم که طالب آملی در موقعیتی از عمر کوتاه خود به درویشی و پوشیدن لباس فقر روی آورده است؛ بنابراین، تغییر این موقعیت معرفتی، زبان مفاخرۀ او را به تواضع و
فروتنی بذل کرده است:
نه فال بزرگی زنم نه امیری |
| من ذوق درویشی و گوشهگیری |
چو طفلی که باشد ز مکتب گریزان |
| گریزم ولی در پناه فقیری |
چو سگ خوارم از شومی شعر و انشا |
| که تف بر رخ شاعری و دبیری |
درِ دعوی لاف بربند طالب |
| کزین بیش نتوان نمودن دلیری |
|
| (قنبری، 1383: 76)
|
درویشی و دلدادگی فقر، شاعر را به درِ عذر کشانده است: | ||
طنز بس! طالب از این بیش مزخرف نسرای |
| خویش را وامنما چون دگران خویشستای |
لب گشودی گهر خویش ستایی سفتی |
| همه دیدند دگر بیهده خود را مستای |
تا کی از کوچۀ آشوب درآیی سرمست |
| خونفشان چهره یکی هم ز درِ عذر درآی! |
|
| (طالب آملی، 1347: 169) |
معرفت به شاعر دیدۀ انصاف ارزانی داشته است که با همه فخر بر شعر خود، بگوید: | ||
غلط گفتم متاع من هنر نیست |
| خرافات مرا قَدر این قَدَر نیست |
مرا مشتی خزف دربار نطق است |
| که کردن یاد از ایشان عار نطق است |
همه لافم همه لافم همه لاف |
| چو در خود بنگرم از چشم انصاف |
|
| (گودرزی، 1382: 49) |
تغییر موقعیت سنی اگر چه طالب نیز عمری کمتر از پنجاه سال داشته است، با این حال، سخنش در موقعیت میانسالی، لحن فروتنانه گرفته است و او که در همه چیز خود را پخته و کاردیده میشناسد، در ضد فخر میگوید: | ||
ز سی گذشتم و خامی به جاست، میکوشم |
| که خامتر نکند روزگار در چهلم |
نتیجهگیری
اهمیّت درنگ در واگشت از فخر به عنوان یافتهای نو، آن است که فخریهسرایی، یکی از مضامین رایج در شعرِ گذشتۀ فارسی است و شاعران سهگانهای که در این نوشتار، مورد بررسی قرارگرفتهاند، برترین چهرههای مفاخره به حساب میآیند؛ گرچه تقریباً دیوان هیچ شاعری از اندکی سخنستایی یا خودستایی تهی نیست. هم اینکه شاعرانِ خودستا، غالباً زودرنج و شکنندهاند و ازاینرو، در مواجهه با ناملایمات، بیدرنگ به واسوخت از مفاخره میپردازند. تأمل در زندگی این شاعران نشان میدهد که خاقانی و طالب، موقعیت سیاسی و اجتماعی شایستهای را از کف دادهاند و این امر، سرخوردگیِ ویژهای بر آنان تحمیل کرده است و همچنین هر سه، در برههای از حیات خود، موقعیت معرفتی متفاوتی را تجربه کردهاند که مجموع این عوامل آنان را به واگشت از فخر و حتی توبه از ژاژخایی پیشین، به تعبیر خودشان، واداشته است. درنگ در یافتههای این مقاله ما را به این نتایج میرساند:
1. ضدفخر در شعر شاعرانِ خودستا، غالباً حسب تغییر سه موقعیتِ سیاسی، اجتماعی، معرفتی و سِنی روی میدهد.
2. هر سه شاعر به ندامت از خودستاییهای پیشین، اشارۀ مستقیم دارند و ضدفخر نیز هویت خود را از اینجا بازمییابد. چراکه صرفِ پشیمانی از عملی، یا شِکوه از این که ایام خریدارِ هنر نیست و یا توصیه به تواضع و فروتنی ممکن است در شعرِ همگان یافت شود.
3. همانگونه که درجه و مرتبۀ شاعران سهگانه در میزان فخریهسرایی متفاوت است و با توجه به حجم قصاید و قطعات فخر محورِ ایشان، ترتیب آنها به قرارِ خاقانی، طالب آملی و عرفی درست مینماید، در ضد فخر نیز چنین است. این دقیقه به ما میگوید که هر اندازه شاعر بیشتر به خودستایی پرداخته است، سرانجام بیشتر از این از کار واسوخته است!
4. در شعر عرفی، واگشت از فخر بیشتر بهصورت واگویه و حسرت بازنمود دارد، حال آنکه خاقانی و طالب بیشتر گلایه و اعتراض دارند.
5. اگرچه مفاخرات شاعران گاهی حجت و دلیلی متقن پسِ پشت ندارد؛ اما ضدفخر حتماً سبب وسایقی بیرونی یا درونی دارد.
منابع
الفاخوری، حنّا (1381) تاریخ ادبیات زبان عربی، تهران، توس.
الفاخوری، حنّا (بیتا) الفخر و الحماسه، قاهره، دارالمعارف مصر.
امیری خراسانی، احمد (1383) مفاخره در شعر فارسی، ج1، تهران، دارالهدی.
بدایونی، عبدالقادر (بیتا) منتخب التواریخ، کلکته، مطبوعه ایشیاتک بنگالی.
تجلیل، جلیل (1368) نقشبند سخن، تهران، اشراقیه.
خاقانی شروانی، افضلالدین (1378) دیوان خاقانی شروانی، به کوشش ضیاءالدین سجادی، ج6، تهران، زوّار.
دولتشاه سمرقندی (1382) تذکرالشعراء، تهران، اساطیر.
دهخدا، علیاکبر (1377) لغتنامه، تهران، موسسۀ لغتنامۀ دهخدا.
زرین کوب، عبدالحسین (1384) سیری در شعر فارسی، تهران، سخن.
شمیسا، سیروس (1387) انواع ادبی، تهران، میترا.
صائب تبریزی، محمدعلی میرزا (1374) دیوان صائب، به اهتمام جهانگیر منصور، تهران، نگاه.
صائب تبریزی، محمدعلی میرزا (1383) دیوان صائب، ج1، تهران، علم.
طالب آملی، محمد (1347) کلیات اشعار طالب آملی، به اهتمام طاهری شهاب، تهران، سنایی.
عرفی شیرازی (1369) دیوان اشعار عرفی شیرازی، به اهتمام جواهری وجدی، تهران، سنایی.
عرفی شیرازی (1378) کلیات عرفی شیرازی، به کوشش پروفسور محمدولی الحق انصاری، سه جلد، تهران، دانشگاه تهران.
قنبری، محمدرضا (1383) زندگی و شعر طالب آملی، تهران، زوار.
کافی، غلامرضا (1392) «گونههای فخر در دیوان طالب آملی»، مجله شعرپژوهی دانشگاه شیراز، سال 5، شماره 2، 103-130.
گودرزی، فرامرز (1382) زندگینامه و کارنامۀ ادبی طالب آملی، تهران، وزارت ارشاد.
نیکدار اصل، محمدحسین (1389) «بررسی گونههای فخر در دیوان حافظ»، بوستان ادب، دورۀ 2، شمارۀ 3، 223-248.
[1] * دانشیار گروه زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه شیراز، ایران Ghkafi@shirazu.ac.ir